ترکیب بند عاشورایی
بند اوّل/ از گلوی غمگین فرات پـنـدارم آنکه پشت فـلـک نـیـز خـم شـود زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است یـک نیزه از فـرات حقـیقـت، فـراتراست آن سـر که در تـلاوتِ آیـاتِ محکـم است آه ای فـرات، کـاش تو هـم می گـریـسـتی آسوده، بی خـروش، روان بــهر کـیـستی بند دوم/ نقش کبریا آن شـیـشه برشـکـسته ز سنگ جـفا چـرا وان شب چـراغ در کـف دیـوان رها چرا در کربلا دوباره جـهان عشق را شناخت در کربلا جهان دل خود را دوباره ساخت در کـربـــــلا دوبــاره خـــــدا آدم آفــریـد در کــربـلا حـمـاسـه و غـم بــاهم آفـریـد از صـولـتـی که در نـگـه ان دلـیــر بــود در لـرزه می فـتــاد اگـر جـان شـیــر بـود یعنی که راه شیری او رنگ خون گرفت بند هفتم/ حضرت قاسم بن حسن(ع) آن چـهـرِ بــر فـروخـتـه، مـاهِ تـمـام بــود نو رُسته بود لیـک چو گـل سرخفام بـود همچون بـنـفـشۀ طَبَـــری تـُرد و تازه بود چون مـیوههای نـورسِ ناچـیده خام بــود قـدّش کـمـی ز قامتِ شـمـشـیـر، بــیـشـتر گویـی چو ذوالـفـقـارِ عـلی در نیـام بــود گـرما اگرچه شـعـله کش اما بـه روی او چـون بـازتابِ شعــله به روی رُخام بــود چـون سـیبِ اوفـتـاده ز شـاخـه درون آب غرقِ عَـرَق دو گونـۀ آن گل، مـُدام بــود چـشـمــانِ او دو گـوهـرِ تابان و بیقـرار در جستجویِ رخصتِ جنگ از امام بـود آخِـر اجــازه یـافـت که جـان را فـدا کـنـد وین رخصت از نگـاه عـمو، بیکلام بود بَرجَست بر بُراق و به معراجِ خون شتافت مــیدان، پـلـی به جـانــبِ دارالـسّـلام بـود یک بنـدِ پـای پوش، از او بــرنبسته ماند وین خود برای نسل جـوان یک پـیام بـود قاسم ز شوقِ وصل، سرازپا نمیشنـاخت بی شـوقِ حـق، مناسک دل، نـاتـمام بـود زهراست زندگی اگرت بندگی در اوست بند هشتم/ حضرت علی اکبر(ع) جوشن به بر چو آتـش سـوزنـده داغ بـود گویی عرق ز گونۀ خورشـید میچـکـیـد در سوی خصم جنگلی از تیغ و نیزه تـیز وز سوی دوست، یوسفی از مصر میرسید چــشـمــان آهــوانـۀ او بــا نـگــاهِ شـیـــر رخ چون شکوفه سرخ و لب از تشنگی سپید گویی که از سـیاوش و رسـتم خـدایِ وی زیـبـایی و شـکــوه، دراو بـا هـم آفـریــد میرفـت و دیـدگـانِ پــدر بـود ســویِ او کی میتوان که از جگرِ خویش، دل بُرید بر اسبِ چون بُراق، به میدان چو برق رفت زان تـیـغِ حـیـدری، سـپهِ خـیـبری، رمید شـد مـات از رخ شه و آن اسب پـیـلـوار هم لـشـکـر پـیـاده و هـم لـشـکــر ســوار بند نهم/ عقیلۀ بنی هاشم، حضرت زینب(س) زینب چو کوه صولت و چون مه جمال داشت یک بیشه شیر بود که روحِ غزال داشت یک سـیـنۀ نحیـف و شکـیب هــزار داغ؟ غـم، از شُکُـوهِ غم شکنش، انفعال داشت گاهی بــــه آسـمـان نـگه از درد میفـکند گویـی ز روزگار، هزاران سـؤال داشت خورشید را چو خنجر کین سر برید، ماه در خیـمۀ شفق چه بگویم چه حال داشـت خـورشــیـدِ او ز نـیـزه بـرآورده بـود سر آن دم که روز، روی به سویِ زوال داشت سهـل است آتـشـی که ز دل میکشید سر با خـیـمه چون کند که سَرِ اشتعـال داشت عرفـان، به پـای رفعـتِ او بوسه مینهاد بـر شانههای عزم، ستون از جلال داشت زینب شـکــوه بـود زنـی بی ستــــوه بود زن بود و هـم تـراز دل و دست کـوه بـود بند دهم/ حضرت ابوالفضل(ع) آن چشــمها که شـرم در آن، ناگزیـر بود تـصـویری از حماسه درونِ حـریر بــود در نیـنوا، درخـششِ آن چهـرِ پــر فـروغ چـون رویش ستـاره، کــنـارِ کـویـر بــود وان پـرتــو مـلایـــم و مـهـتــابیِ وقـــــار در چـهـره ای چـــو هــالۀ ماه مُـنـیر بـود تاریخ شاهد است که آن شهســـوار عشق آزاده ای بـه عـشــقِ بـــرادر اسـیـر، بـود با مـشک، تـشنـه کام بـرون آمد از فـرات سـیــراب شـد ولیک ز بـارانِ تـیـر بــود انصاف را که خصم زبون در مصافِ او حـتّــی برای دشـمـنـیِ وی، حـقـیـر بــود میتاخت او به دشمن و من بر لبم شکُفت اندیـشـه ای که پـیـشتـرم در ضمـیـر بــود آغــازِ ســرفــــــرازیِ گــودالِ کـــربـــلا در ژرفــنـا و گــــــودیِ روز غدیـر بـود خـون وفـا به تـیـغ جـفـا ریخت بـر زمین وان تـشـنگی که ماند بهجا، بینظیر بـود با این زبـان چگونه تـو را میتوان ستود بی بال کـی توان کـه به معراج پر گشود بند یازدهم/ حضرت سیدالساجدین(ع) آری، به روز واقـعــــه بـیـمـار بـــوده ای امــا ذخــیـــره بـهــر دل یـــار بـــوده ای بـا امر حـق بـه فـاجـعـه نزدیک مانـده ای دور از نـگــاه تــیــرۀ اغــیــار بـــوده ای در آن سبک بدن، تب سنگین چه کرده بود کـزآن شـبــانـه روز گـرانبــار بــوده ای ماندی، وز آن امامت حق زنده ماند و باز در هـر نـفـس شهـیـد به تکـرار بــوده ای در کــربـلا شـگـرف تـرین کـار کرده ای در کـربــلا غـریب تـرین یـار بــــوده ای هـم سـرخـی شـهـادت خـورشیـد دیــده ای هـم چـون شـفـق طلیـعۀ خـون بار بوده ای هم مَـحـمِـلِ شکیـبِ ره عشــق گـشتــه ای هـم هـودج تـحـمّــــلِ دشــوار بـــــوده ای در کــربـلا تــو آن سخــــنِ نـاشـنـیـده ای کـآویـز گـوش خـــلـق بــه ادوار بـوده ای آن روز خور به خیمۀ خود رخ نهفته بود خورشیــد دیگری به دل خیـمه خفتـه بود بند دوازدهم/ سالار شهیدان از بـاده ی نگــه دلِ مــا را خـراب کـــن بر تـاک مـانـده ایـم، تو ما را شــراب کن لـبــریـز بـــادۀ نـگـه تـوسـت خُـــمِّ دهــر مـا را به یک صُراحیِ دیگر، خراب کن بگـشای طُـرّه ای ز سَـرِ زلـفِ مُـشکـبـار کـارِ جـهــان رهـا ز تبِ پـیچ و تـاب کـن ای پرسـشِ نخـستِ خـــداونـد از جـهــان وی پــاسـخِ همــاره، تو عزمِ جـواب کـن طـنـبـورِ روزگار زَنَـد نـغــمـه نـاصواب ای پـنــجـۀ درسـت، تو آن را صواب کن وان را که نـشـنـود ز سَرِ نـی نـوایِ حـق بـا نـغـمــۀ تــلاوتِ قـــرآن، مُـجـاب کــن ای دل به آستــان حـــسـیـنی رهی بجوی دورِ فـلــک درنــگ نـدارد، شـتــاب کـن عمری به نحوِ می زدگان صرف خواب شد بـنـیـان ما ز ریـزش وجـدان خـراب شـد بند سیزدهم/ سالار شهیدان شوق تو بهــر وصل، صبـوری گداز بود در اوج بــا لـهـیـبِ دلـت هـمتـراز بـــود یک لحـظـه تا وصـال دگر بـیـشتر نمـاند اما به چـشـمِ شــوقِ تو، عمری دراز بود از جان چو دست شستی وکردی ز خون وضو مـحـراب قـتـلگــاه تـو هــم در نمـاز بـود آن دم که بر گلوی تـو خنجر کشید خصم روحِ تـــو در کـشاکـشِ راز و نـیـاز بـود لبهای تو که غرقۀ خـون بود ازاب جفـا با دوست از وفا همه در رمز و راز بود دشمن به کـشتـن تو کـمر بسته بود، لیک درهــای آسـمـان هـمه روی تـو بـاز بـود هر زخـمِ تـیـر، شورِ جـدا داشت در تَنَـت کـز زخـمـههای راه عــراق و حجاز بود ای چهـره ات ز طلعت گـــل دلنــــواز تر روح تو از شـکـوه قــلـل ســرفـــراز تـر بند چهاردم/ ما و سالار شهیدان(ع) گویی ز خُـمِّ مِـهـرِ تو، لب تـر نکـردهایـم این بـاده را نـخـورده و بـاور نـکـردهایـم مـردافـکـن است بادۀ مِهـرِ تــو، لیک مـا زیـن بـاده هـیچ گاه به سـاغــر نـکـردهایم جزمُهر و گِل که بر سَرو بَرجبهه سٌودهایم خاکی دگر ز کـویِ تو بر سـر نکــردهایم در عـشق، از صُـوَر به معـانی نرفـتهایـم در مِـهـر، کاـرِ مـیـثـم و قـنـبـر نکردهایم خـود را فـریـفـتـیم بدین دلخـوشی که ما بـی حـرمـتـی به پــورِ پـیـمـبر نـکـردهایـم رگهای ما زخون توخالی است وین شگفت یک سطر، ما ز خون تو از بر نکردهایم یک عمر همچـو ابر به سوگت گـریـستیم یک لحـظه با حـماسۀ تو سر نــکردهایــم کــار حــمـاسـۀ تـو گـــل آفـریـنـش اسـت تا رستخیز خون تو سـرمشق بیـنش است بند پانزدهم/ ما و سالار شهیدان(ع) شـرمـنـده ایـم، لـیـک به لـطـفـت امیـدوار چون خار ماندهایم به ساقِ گل، ای بــهار تنها نه هیچمان ثـمری نیست بـهرِ دوست دستِ تهی به سوی تو داریم چون چـنـار ما چون زمینِ تـشـنـه، تــو ابـر کـرامـتی بـر تـشـنـگــان ز ابـرِ کرامت نَمـی ببـار چون جویبار، ذکرِ تو بر لب، روان شدیم جز سویِ تو کجا رَوَد ای بـحـر، جویبار ای آفـتــاب پــرتــوی از مِـهــر بـرفـروز کز دودمـانِ ســایه بود روز و روزگــار تنها شهید، طعمِ تو با جـان چـشیـده اسـت ای بـادۀ الهیِ خـوشـخــوارِ خـوشــگـوار مــا دُرد نــوشِ خــاک نـشـینِ رهِ تــوئیــم یک جُرعه، کن به خاک نشینانِ خود، نثار آئـیـنـههـای دل ز گـــُنــه پُـر غـبــار شــد شاید ز سوگ تو بتوان شست این غـبـار دست تـوسّـلـی که به ســـوی تــو آوریــم از دامـنِ بـلــنـد خــود ای دوست برمدار لایـق نه ایــم لـیـک ازیـن جـا کـجـا رویـم بـهـتـر هـمـان که باز سـوی کـربـلا رویم |